درد دل های یک زن بیوه پس از مرگ شوهر
بخود گفتم از دست این بختیاری گر آسوده گردم شود بخت یارم گر از او
جدا گردم آسوده گردد تن رنج فرسود و جان نزارم مدار جهان جز بکامم نباشد
چو بیند که پاکست والا مدارم جمالم خریدار بسیار دارد چرا من بدل رنج
بسیار دارم یکی شوی فاضل گزینم که با او جهانرا دو روزی بشادی گذارم
ندیمی بسامان و سامان عشقی نه چونانکه طی گشت سالی سه چارم ز شعر و ز
تاریخ و عرفان و هیأة سخنها بگویم نکتها شمارم بتهذیب اخلاق فرزندکان من
دل خود پرستار وش برگمارم از آن جفت فرخنده جامی بگیرم وزین عمر گم گشته
کامی برآرم
*******
کنون او بخاک سیه خفت و خیزد شرار غم از جان امیدوارم گرانمایه مردی
جوانمرد شویی بسر سایهیی بود از کردگارم ندانستمش قدر و اکنون چه حاصل
گر از دیدگان اشک خونین ببارم مرا برفشاندند آتش بسر بر نه خصمان که
خویشان بیگانهسارم بگرد اندرم بهر تاراج و یغما سبک حلقه بستند خویش و
تبارم یکی خود رهم زد برندی که گیرد بدست آنچه هست از ضیاع و عقارم یکی
خورد نانم یکی برد آبم یکی داد زهرم یکی کوفت زارم ربودند و بردند و
خوردند و رفتند چو چنگیزیان از یمین و یسارم بسی عقده بستند برکارم اما
کسی عقده نگشود یسکره ز کارم دمم داد و کبرم فزون کرد و بادم از ینسو
مشیرم از آنسو مشارم یکی خواند در خورد او رنگ شاهم یکی گفت شایای سالار
بارم مرا کبریا کیش کردند از آندر که کوچک شود جمله دار و دیارم پری
بانویم خواند رمال و گفتا پریشاه دیدست در مرغزارم غرورم بدانگونه گردون
گرا شد که گفتی سپهرست فرمانگزارم تو پنداشتی بر فراز فلکها مرا جای و
گیتی است در اختیارم تو گفتی ولیعهد عثمانی اکنون بر آتش نشستهست در
انتظارم سلیمان فرستاده بر دوش دیوان یکی تخت و بگرفته بلقیس وارم درین
یاوه پندارها عمر طی شد خزان ماند و بگذشت خرّم بهارم نه کارم نکوتر شد
آوخ نه روزم سیه چهرهتر شد سیه روزگارم نه شویی گرانسایه آمد بدستم نه
دستی سبک پنجه برداشت یارم کرا گویم اکنون که نیرنگ خویشان چگونه برآورد
از جان دمارم کرا گویم آخر که یاران جانی فکندند ازینگونه برجان شرارم
کرا گویم ایدل که آنروی چون گل چنین کرده در چشم ایام خوارم کرا گویم
ایدون که با جرم پاکی فلک زیر پیسوده نا پاکوارم چه گفتم چه کردم چه
بردم چه خوردم چه بودست دودم چه بودست نازم نگشتهست از من دل آزرده
موری چرا گشته هر موری امروز مارم نه بگرفت یاری درین ورطه دستم نه
بسترد دستی درین ره غبارم پدر نیست شوهر نه مادر نه و اینک بدوشی ضعیف
است سنگینه بارم بسر رفت و شو مرد و هستی تبه شد توان گفتن اکنون بکف هیچ
دارم
+ نوشته شده در شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 7:11 توسط علی تمام زاده
|